كابوك

ساخت وبلاگ
- تمام طول شب باران بارید، حدود ۴ صبح از صدای رعد و برق و له له زدن های حیوان زبان بسته که التماس می‌کرد بغلش بگیرم بیدار شدم ، لبه تخت نشستم و مثل گلوله ی ابری نرم و سبک از زمین بلندش کردم ، به محضی که به خودم چسباندمش ، صدایش قطع شد و ضربان قلبش به وضوح آرام گرفت.- تلفن را برداشتم وشماره رو گرفتم وقتی جواب داد هنوز صدایش با گریه مخلوط بود ، آب بینی اش را بالا کشید و گفت : پری سا، بالاخره اتفاق افتاد.و من گفتم: متاسفم ، خوبی؟خاطرم نیست دقیقا چه تعریف کرد اما من سوزن ذهنم روی سوال احمقانه خودم گیر کرده بود ، چرا در همچنین موقعیتی باید میپرسیدم :خوبی؟ امروز یه روز عادی نبود امروز بدترین روز ممکن اش بود و البته که من جواب سوال را میدانستم .همانجا ماندم و به سرزنش خودم اصرارکردم .- به روال معلوم سر ساعت مقرر به دفترش رسیدم ، به محضی که چشمش به من افتاد، ابروهایش را به نشانه ی «می دانستم میایی» بالا برد بعد لبخند محوی به لبش نشاند و گفت: تازه چه خبر؟گفتم : چیز تازه ای در رفتن آدم‌ها نیست. جز تازه گی دلتنگی مکرر . جز جملات خنده دار احمقانه شان که در هر محاوره ی دیگری جز با خودشان خنده دار به گوش نمی رسند. جز خلوت کشداری که با هیچ کس دیگری رونق نمیگیرد و البته تازه گی هزار سوالی که جواب ندارند.کشیدن سیگار در تنهایی و... از بالای عینکش نگاهم کرد، خودکارش را به لبش نزدیک کرد و بعد منصرف شد و گفت: تو بزرگ ترین منتقد خودت هستی.- از حرف زدن خسته بودم ، از شنیدنهای بی نتیجه هم ایضا. تا رسیدن به مامن امن خودم یکساعت باید میراندم ، از لیست اهنگ های محبوبم یکی را پلی کردم و برای یکساعت بعد مدام از خودم پرسیدم :واقعا تازه چه خبر؟ + نوشته شده در  چهارشنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ساع كابوك...
ما را در سایت كابوك دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8kabouk7 بازدید : 3 تاريخ : يکشنبه 23 ارديبهشت 1403 ساعت: 12:21

بعد از سالها جلسات هفتگی ، دیدارهایمان بیشتر شبیه قرارهای دوستانه است، روی مبل همیشگی ام مینشینم ، و او قهوه ام رابا شیر بدون شکر درست می‌کند و می‌گوید :قهوه ات ، همانطور که دوست داری وآنراروی میز میگذارد. بعد در حالیکه حرفی از اخبار هفته ی گذشته پیش میکشاند، پتوی نرم کرم رنگی را به دستم می‌دهد بعد خودش پشت به من روبروی پنجره ی بلند دفترش میایستد و به منظره ی آب و چرخ و فلک بزرگ شهر نگاه می‌کند.دیروز گفتم : چه خوب که تو مرا بلدی ، مثلا میدانی دوست دارم پتوی کرم رنگت رو رویم بکشم و دوست دارم قهوه ام را با شیر زیاد بخورم ، همین که پشت هر چیزی «ات » اضافه میکنی، هر کار ساده ای را تا یک تجمل سفارشی ارتقا میدهی ، لبخند بی حوصله ای زد و ادامه دادم فکر میکنی بلد بودن کسی بهتر از دوست داشتنش است؟ یا بلدی چون دوستش داری؟ یا یادش میگیری تا بهانه دستش ندهی؟ خواست چیزی بگوید اما ساکت شد و نفس عمیقی کشید و جواب داد: بدون دوست داشتن انجام هر کار ساده ای تا ابتذال وظیفه تقلیل می‌یابد.بعد دوباره به سمت پنجره برگشت سیگاری را روشن کرد و درست مثل اینکه اصلا من را نمیبیند طوری که گویی برای خودش حرف میزند گفت: دوست داشتن و دوست داشته شدن اولین بخش این معادله است بعدش بلدشدن میاید چرا که قراراست هر لحظه با هم بودن لحظه ی بی نظیری باشد. تجربه ی زندگی با قدرت عشق و بعد دوباره لبخند بی حوصله ای زد .تا پایان جلسه، از حالم و کار و آنچه که در هفته رخ داده بود گفتم و او تحلیل کرد و نوشت، بعد تکالیف ام را یادآوری کرد و بلند شد تا مرا تا درب خروج مشایعت کند درست پشت در، در گیجی لحظه ی خداحافظی گفت.من تو را بلدم ، چون برای من مهمی. وقتی کسی مهم می‌شود، همه تلاش این است که هر تجربه ای به بهترین شکل خودش صورت كابوك...
ما را در سایت كابوك دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8kabouk7 بازدید : 4 تاريخ : يکشنبه 23 ارديبهشت 1403 ساعت: 12:21